عزیز دل مامان ایلیاعزیز دل مامان ایلیا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 19 روز سن داره

نبض زندگی "ایلیا"

شروع دوباره...

تجربه ی کارواش واقعی

مجتمع ژاهو یه برنامه  ویژه گذاشته بود کارگاه کارواش واقعی از قبل کاملا برنامه ریزی کرده بودم و هماهنگ کرده بودیم بابا پیش محمد مهدی بمونه و من تو رو ببرم کارگاه دقیقا روز کارگاه برای بابا از طرف محل کارش جلسه گذاشتن و من باید ساعت چهار بعد از ظهر تنهایی تو و داداش رو میبردم و یک ساعت بعد تنهایی بر میگردوندم پیاده روی و گرفتن تاکسی تو اون گرما اونم با دو تا بچه... تازه اونجا هم نگهداری از داداش و همراهی تو و عوض کردن لباسات با داداش داستانی بود... باباجون گفت خیلی سخته و نبر ایلیا رو... اما من میدونستم قراره یک روز بیاد موندنی بشه برات پس همه ی سختی ها رو به جون خریدم و بردمتون خدا رو شکر یک روز خاص شد...
29 تير 1396

باداب سورت

نمیدونم وقتی بزرگ بشی چیزی باقی مونده ازش یا نه!!! یک جای فوق العاده و زیبا که که بخاطر سهل انگاری مسئولین و رفتارهای نادرست خیلی از ماها دیگه چیز زیادی نمونده ازش!!! باداب سورت جای آب تنی و استفاده از آب چشمه کاملا مجزاس اما خیلی ها داخل این چشمه های کوچیک میشدن و باعث میشدن که رفته رفته لایه های رسوبیش خراب بشه... بگذریم... چند وقتی بود که خاله منیژه شون اصرار داشتن باهاشون بریم و دیدن کنیم از این منطقه و من دائم شما رو بهونه میکردم بالاخره هفته ی گذشته فرصتی پیش اومد و رفتیم یعنی باور کن تو این سفر خارق العاااده بودی اونقدر خوش گذشت بهت و باالطبع باعث شد به ما خوش بگذره که واقعا من رو شوکه کرد ...
29 تير 1396

دنیای شاد شما

دنیاتون ساده اس و قشنگ شاده و پر از رنگ وقتی کوچولوهای قشنگم با آهنگ عروسکشون همراهش میرقصن وقتی دنبال ماشین موزیکالشون راه میرن تا بگیرنش هدیه های زیبای خدا ممنونم برای بودنتون ...
29 تير 1396

پنج شنبه های شاااد

از اول تابستون برنامه ی مهد مامان رو کمی گسترش دادیم و علی و علیرضا هم شریک شدن تو برنامه هامون استخر بادی که عزیزشون برات خریده بودن بردیم خونشون پر از اب میکنیم و یکی دو ساعتی میزاریم گرم بشه بعد ساعت دو و سه که هوا گرمه گرمه تو و داداش و علی و حمیدرضا و علیرضا میرید آب بازی یعنی اونقدر اون روز پر از حرکت و هیجان و شما براش لحظه شماری میکنید که حد نداره... تنتون ساااالم خنده هاتون مستدام   ...
29 تير 1396

تولدت مبارک

تولد مشترک نازنین و علی خونه ی عزیز بود یه میز بزرگ پر از خوراکی های خوشمزه و دو تا طرف میز دو تا صندلی و دو تا کیک... شما بچه ها هم گاهی اینور گوله میشدید و گاهی اونور چقدرم بهتون خوش گذشت و خندیدید بابایی یه عالمه فش فشه خریده بود دونه دونه برا همتون روشن میکرد اولین بار بود که گرفته بودی تو دستت و حسابی خوشت اومد... بجای نازنین و علی تو و علیرضا کادوها رو باز کردید شمع های روی کیک نازنین خیلی زیاد بود و بخاطر باد کولر و پنکه کلی طول کشید تا دایی همشون رو روشن کنه درست در لحظه ای که دایی آخرین شمع رو هم روشن کرد نااااااز نفست نازنین پسرم همه از این کارت حسابی خندیدن اصلا مگه...
29 تير 1396

گردش

با خاله منیژه شون رفته بودیم پارک اونقدر دلت جوش میزد برا داداش که دست آ[ر فرستادمت با آناهیتا بری تو زمین بازی تا دست از سرمون برداری هی میگفتی مامان داداش رو بگیر گم نشه مامان اینجا شلوووغه داداش گم میشه آخه چرا انقدر دلت جوش میزنه بچه جان!! ...
29 تير 1396

من و تو در خانه...

روزایی که خونه ایم از هرچیزی برای سرگرمی استفاده میکنیم از هر چیزی یک موقعیت برای شاد بودن و بازی میسازیم اونقدر کم پیش میاد تی وی رو روشن کنم که وقتی باباجون میاد و تی وی روشن میشه تازه یادت میفته این وسیله هم تو خونه هست!!!! بازی .... کاردستی .... نمایش.... شعر و کتاب و ... آموزش مفهوم باد.... کار با قیچی و ... بازی با خاک و گل... مهد کودک عروسک ها وقتی تو معلمشون میشی بازی با روزنامه های باطله و ساختن گلوله های کاغذی اینطوری روزهامون میگذره به قدری سریع که اصلا نمیفهمم هفته ها چجوری تموم میشن...   ...
27 تير 1396

ژاهو

خوب از کجا شروع کنم؟ چند سال پیش یکی از دوستای خوبم مربی این مرکز آموزشی شد و اینطوری شد که من با ژاهو آشنا شدم اون موقع تو یکی دو ساله بودی و به سن آموزش نرسیده بودی اما من دورادور پیگیر برنامه ها و کلاس های این مرکز بودم و صادقانه از همون موقع تصمیمم رو برای ثبت نامت تو این مرکز گرفته بودم فروردین امسال تو کلاس های ریاضی خانه خلاقیت ژاهو ثبت نامت کردیم یک دوره ی دو ماهه که فقط اشکال هندسی و چند مفهوم ساده رو یاد میداد اما به قدری دوست داشتی اونجا رو که با اشتیاق میدویدی سمت کلاس و ازمون میخواستی ما بریم خونه و روز دفاعیه با چنان اعتماد به نفسی صحبت میکردی که همه کیف کردن... و اردیبهشت ماه هم برا...
27 تير 1396